گزارشگر:محمود صيقل - ۲۰ سنبله ۱۳۹۱
این خاطرات در اسد ۱۳۸۰ (اکتوبر ۲۰۰۱) نوشته شده است.
«ای که ما را گردش چشم عقاب آموختی
دیده بیدار خود را از چه خواب آموختی»
هنوز مشکل است که واقعیت تلخِ فقدان بزرگمرد تاریخ، احمدشاه مسعود را پذیرفت و به یادش نوحهسرایی کرد. بسیار دشوار است که مسعود را مُرده اعلان نمود و تصور کرد که او در زیر خاک خوابیده و برای ابد از میانِ ما رفته است.
مسعود طی سی سال خدمتگزاری و مبارزه پیگیر، از قلههای شامخ آزادی، شرف و افتخار بالا رفته بود و یک نسل به کار و پیکار و اصول مکتبِ او خو کرده بود.
در اولین روزهای حادثه حمله انتحاری به جان مسعود، اکثراً از داخل کشور به ما اطمینان میدادند که وی در حالی که جراحات بسیار عمیقی برداشته، با پای خود از محل حادثه بیرون شده است. من این را به آسانی باور میکردم؛ زیرا مسعود در بدترین شرایط نیز باید با قامتی رسا ایستاده میبود و بهخاطر پویا نگهداشتن دیگران، قدم میزد و با گامهای متینش به مبارزات آزادیخواهانهاش ادامه میداد.
انساج مسعود شاید مقاومترین انساجِ عصرِ ما در روی زمین بوده باشد. به خاطر دارم در پیچ وخم مقاومت در مقابل متجاوزین، گاهگاهی بروز خستهگیها باعث میشد که در انجام مسوولیتها حرکتم بطی گردد؛ ولی هر باری که مسعود را در میدانْ تنها مییافتم و میدیدم که بازهم به پای میایستد و مقاومت میکند، روحیه مبارزه یکبار دیگر در وجودم جان میگرفت.
مسعود طی سه دهه زندهگی پُربار و فعال سیاسی ـ نظامی و اجتماعیِ خویش، به واسطه معاشرت روزانه با مردم عادی کشور، دیدوبازدیدها و گفتوگوها با فرماندهان مجاهد و متنفذین، سفر به نقاط مختلف و سخنرانیها در مجامع گوناگون، مصاحبهها با خبرنگاران، ملاقاتها با رجال برجسته و سیاسیون داخلی و خارجی و غیره، در قلوب دوستودشمن جا گرفت و نزد میلیون ها انسان از خود، خاطرات تاریخی و دوستداشتنییی بهجا گذاشت. در این فرصت میخواهم خاطرهیی مختصر را تقدیم دوستان خواننده کنم که بیانگر اوج علاقه و دلبستهگیِ شهید مسعود به هنر مهندسیست؛ چیزی که نسبت به دیگر ابعاد زندهگیاش، کمتر مورد توجه قرار گرفته است.
وقتی شنیدم که جسد مطهر آن رادمرد تاریخ را بالای تپه سریچه در دره پنجشیر به خاک میسپارند، خاطره شیرینی پیش چشمانم مجسم شد. لحظاتی در خاطرم زنده گشت از بهار ۱۳۷۸ که من در پنجشیر بودم و آمرصاحب یک روز تمام را جهت نشان دادنِ چند ساحه به من اختصاص داده بود.
ساحه اول، بلندی عقب منزل خودش بود که در محوطه حویلی بالای دامنه کوه قرار داشت. از بلندی تا پایین نزدیک منزل، خودش تیراسهای صفه مانندی را با ذوق خاصی سنگکاری کرده بود. از بین آن صفهها و از دل آن سنگها، آبشار کوچکی، آب بس شیرین و شفافی را از دریا به منزل میآورد. من از آن آبشار چندینبار نوشیدم و چندینبار وضو گرفتم و شیرینی آب آن، هنوزهم در دهانم باقیست. پس از بالا شدن به مرتفعترین صفه، آمر صاحب گفت که میخواهد در آنجا یک تعمیر آباد کند که دارای یک اتاق نشیمن به طول ده متر و عرض چهار متر، یک اتاق خواب، یک کتابخانه، یک آشپزخانه کوچک و یک تشناب باشد. او اضافه نمود که هدف از اعمار همچو یک منزلی، این است تا در حالات خاص، به آن اتاق بزرگ برود و از آن به صفت یک خلوتگاه استفاده نماید. او گفت علاقه دارد که در آن اتاق به تنهایی و با پاهای لُچ گرد گرد قدم بزند و روی قضایای مهم فکر کند. من بعد از مدتی، سکیچهای ابتدایی آن منزل را با در نظرداشت هدایات و شخصیت و کرکتر خودش برای او تهیه نمودم و نام تعمیر را «خلوتگاه نور» گذاشتم.
ساحه دوم، مکتب بازارک بود. مکتب در کنار دریای پارنده موقعیت داشت و دارای صنفهای درسی در دو طرف یک حویلی کلان بود. حویلی به طرف دریا باز بود. آمر صاحب از من تقاضا نمود تا در همان جناح دریا، طرح یک تعمیر سهطبقهیی را بریزم که شامل یک ادیتوریوم، دفاتر و مهمانخانه باشد. روز بعدی، مهندس محل را حاضر نمود تا طرحی را که قبلاً در این مورد ریخته شده بود، برایم شرح دهد. بعداً خودش تغییراتی را که باید صورت میگرفت، یک به یک بیان نمود.
ساحه سوم، قسمت بالای تپه سریچه بود که امروز جسد آن بزرگوار در آنجا دفن است. او گفت آنجا از بلندیهای دوستداشتنیاش است. از من خواست که طرح اعمار یک مرکز سوق اداره و هوتل یا مهمانخانه را بالای آن تپه بریزم. دعوتش را پذیرفتم و فوراً خواستم از ساحه هموار در بالای تپه عکس بگیرم تا باشد که بعداً با استفاده از عکس، بتوانم سکچهای ابتدایی را تهیه نمایم. گفتم برای اینکه پهنا و ارتفاع ساحه را در مقایسه با کوههای اطراف آن از روی عکس بعداً درست حدس زده بتوانم، به یک واحد مقیاس ضرورت است. آمر صاحب شهید خندید، در مقابل کمره ایستاد و گفت: «اینه مه واحد مقیاس» و بعدتر گفت که «اگه نی، قد مره تو درست نمیفهمی که چند است، بیا خودت هم ایستاده شو؛ قد خوده بهتر میدانی». به این ترتیب هر دو بالای آن تپه ایستادیم و داکتر عبدالله عکس ما را گرفت.
مسعود در مهندسی استعداد و علاقه خاصی داشت. وقتی صحبت از تعمیر یک بنا میشد، به یکباره چشمانش برق میزد و بادقت تمام به آن گوش میداد و بهخاطرم است که یک شب برای قریب دو ساعت بالای نقشه تعمیر جدید در مکتب بازارک، با شور و شوق خاصی با من بحثومناقشه داشت. میخواست معقولیت سکچهای من را بداند. از تعداد پتههای زینه گرفته تا کلانی و موقعیت اتاقها، دروازهها، کلکینها، جهت باد و آفتاب همه را زیر سوال قرار میداد و به دقت پاسخهایم را میشنید و ارزیابی میکرد.
مسعود بارها گفته بود که در یک افغانستان آزاد و آرام، شاید او به صفت یک مهندس ماهر در خدمت مردم میبود. باری از قیرریزی سرک پنجشیر با من سخن گفت و از من جویای نظر گردید. تصمیم داشت تا با وجود شرایط ضیق و کمبودی امکانات، کار آن آغاز گردد. این در حالاتی بود که نیروهای دولت در برابر تهاجمات پی درپی دشمن در شمالی و تخار در حالت دفاع قرار داشتند. خریداری و انتقال قیر از طریق مزار شریف و شاهراه سالنگ (مزار تا آنوقت اشغال نگردیده بود و شاهراه سالنگ تحت تسلط دولت قرار داشت) و کمبودی وسایط نقلیه چالش اساسی را تشکیل میداد. من در آن لحظات اول، در اینباره نظر بهخصوصی نداشتم، ولی وقتی پنجشیر را ذریعه هلیکوپتر ترک میگفتم، به یکباره هوای گوارا و طبیعت زیبای آن دره توجهام را به خود جلب نمود و در حالی که چشمانم با امواج مستوخروشان دریای پنجشیر بازی میکرد، به فکرم گشت که شاید در پهلوی مشکلات تخنیکی و لوژستیکی، موجودیت قیر به زیبایی دره صدمه وارد کند. به آمر صاحب شهید کتبی پیامی فرستادم که بهجای قیر، سرک را با قطعات برششده سنگهایی که در دامنه کوهها و کنار دریا بهطور وافر وجود داشت، فرش نمایند. برای مدتی از آمر صاحب پاسخی نگرفتم. فکر کردم که یا پیامم به او نرسیده و یا اینکه آن نظریه برای او جالب و معقول نبوده؛ بنابرین من نیز فراموشش کردم. اما قریب یکسال بعد در حالی که آمرصاحب به تخار تشریف آورده بود و جنگ را در مقابل حملات متجاوزین رهبری میکرد، در جریان یک صحبت تلیفونی به یکباره از من پرسید: «در زیر آن قطعات سنگی، ریگ خوب است یا کانکریت؟» من که موضوع را کاملاً فراموش کرده بودم، بسیار طول کشید تا بفهمم که از چه صحبت میکند.
آخرین چیزی که از عشق و علاقه شهید مسعود به مهندسی و آبادی کشور به یاد دارم، پروگرام اعمار یک موزیم در پروان است. به تاریخ ۱۰ اسد ۱۳۸۰ به من از وطن احوال رسید که آمرصاحب تصمیم گرفته که جهت حفظ و مراقبت از بعضی آثار به یغما رفته تاریخی که در مناطق زیر تسلط دولت دوباره بهدست آمده بود، موزیمی را بنا نهد و این کار وقتی صورت میگرفت که هنوز خاطره تلخ تخریب مجسمههای بودا و سایر آثار عتیقه کشور توسط پاکستانیها و تروریستان و طالبان بیفرهنگ، در ذهن جهانیان تازه بود. در پیام از من تقاضا شده بود که در صورت امکان، سکیچهایی را برای این تعمیر تهیه نمایم. من که ضرورت عاجل این ابتکار را در داخل کشور و ارزش سمبولیک آن را در سطح جهان به خوبی درک میکردم، با وجود مصروفیتهای بیش از حد، با شور و شوق فراوان به آن علاقه گرفتم. آرزوی من این بود که این پروژه یک موزیم جنگی را نیز با خود داشته باشد تا ریکارد تجاوزات انگلیس، روس، پاکستان در آن گنجانیده شود.
ضمناً فکر میکردم که باید پای یونسکو نیز به این پروژه کلتوری کشانده شود. پس از جمعآوری معلومات بیشتر در مورد موقعیت، کلانیِ زمین و موجودیت مواد تعمیراتی در ساحه و غیره، خود را آماده ساختم تا یک راپور بررسی و امکانات این پروژه را برای تقدیم به یونسکو تهیه نمایم. این نظریات را به آمرصاحب شهید انتقال دادم. مسلماً که اجرای این پروژه از طریق یونسکو مدت طویلی را در بر میگرفت. بنابراین، اطلاع رسید که بنا بر ضرورتهای عاجل، سنگ تهداب یک تعمیر موقتی برای موزیم گذاشته شد و بهتر است که بالای طرحی طویلالمدت کار شود. هنوز طرحهای مختلف با خیالاتم بازی میکرد که خبر جانکاه و بس تکاندهنده ترور و بعداً هم شهادت آن طراح نازکخیال و بزرگمرد میدان نبرد، معرفت و عمران همه را پاشان ساخت.
خداوند بزرگ روح آن شهید گرامی را شاد و آرمانهایش را برآورده گرداند.
Comments are closed.